«نرسيده به درخت،
کوچه باغي است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازهي پرهاي صداقت آبي است.
ميروي تا ته آن کوچه که از پشت باغ، سر بدر ميآرد،
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فوارهي جاويد اساطير زمين ميماني
و ترا ترسي شفاف فرا ميگيرد.
در صميميت سيال فضا، خشخشي ميشنوي:
کودکي ميبيني
رفته از کاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانهي نور
و از او ميپرسي
خانهي دوست کجاست.»